شب

ساخت وبلاگ
این شب است که کم کم خودش را به ما نشان میدهد.

از بام تهران برایتان می نویسم.

چراغ هایشان را می بینم.

نفسی میکشم تا ذهنم برای فکر کردن به داستان هایتان آماده شود.

نتمی دانم هرکداممان چه داستانی داریم

چه دردی تحمل میکنیم

آستانه ی تحملمان چقدر است.

نمی دانم چطور روز را به پایان می رسانیم.

می دانم ولی همه ی مان شب، بر میگردیم زیر همین چراغ ها.

اصلاً آدم فکرش را که می کند یک لحظه تماما قلبش سرشار از خون های غمگین و ناراحت حقیقت می شود.

حقیقت از اعماق قلبش به بدنش میرسد و همه ی تاثیر مزخرفش را می گذارد.

حتی همین صدای مردی که این ساعت کار میکند هم، حقیقت را در صورتم می کوبد.هر بار که سعی در نوشتن حقیقت زندگی مان میکنم، یک تشنج حال به هم زن به من دست می دهد.

اما از آن مضحک تر این است که میتوانم عاشقانه بنویسم بدونه اینکه در ذهن و قلب و زندگی م عشق به کسی غیر از خدا و خانواده ام وجود داشته باشد و آن عاشقانه حتی بهتر از حقیقت های بشود.

بی نهایت داستانی تلخ است.

*پایان متون مزخرف من*

عشق؟...
ما را در سایت عشق؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : theclimb بازدید : 257 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 5:11